" عصر روز نهم محرم است. شمر به عمر سعد می گوید: چه می خواهی بکنی با این قوم؟ عمر سعد پاسخ می دهد: جنگی می کنم که کمترین مرتبهی آن جدا شدن سرها از بدن ها باشد و دست ها از پیکرها. شمر می گوید : نمی توانی. گمان خطا می بری. عمر سعد با تعجب می پرسد: چرا؟ شمر میگوید: برای اینکه عباس در میان آنهاست. من عباسی می گویم و تو می شنوی ولی تو چه می دانی که عباس یعنی چه؟ عمر سعد با لرزشی در صدا می گوید: چه نفعی می بری از این که دل مرا خالی کنی. شمر می گوید: به دنبال نفع تو هستم. من در جنگ صفین بودم و دیدم که عباس با سپاه معاویه چه کرد. خبرش بعدها همه جا پیچید ولی من خودم شاهد صحنه بودم. همین قدر بگویم که لشکر دشمن به تحسین جنگاوری اش فریاد می کشید، چه رسد به جبههی دوست. شمر تأکید می کند: عباس در آن زمان سیزده ساله بود و اکنون سی و پنج ساله است. عمر سعد می گوید: هر چقدر هم که عباس قدرقدرت باشد، یک نفر است. غافلی که چند هزار سپاه از کوفه و شام و عراق به اینجا گسیل شده است؟ شمر پوزخند می زند: به کسی بگو که این سپاه را نشناسد. همه یا از ترس آمده اند یا به طمع. از این چند هزار یک نفر را به من نشان بده که حاضر باشد جانش را برای من و تو که سهل است برای ابن زیاد و یزید نفله کند. تو خودت بهتر می دانی که اگر آن شیر به این گلّه چند هزاری گوسفند بزند، عمده شان حتی جرأت فرار پیدا نمی کنند. عمر سعد سر به زیر می اندازد و در فکر فرو می رود. شمر می گوید: من چاره ای برای این معضل اندیشیده ام ولی نمی دانم که تا چه حد مؤثر باشد. عمر سعد مشتاق و کنجکاو می پرسد: چه چاره ای؟! شمر پاسخ می دهد: برای عباس از ابن زیاد امان نامه گرفته ام. ابن سعد ناگهان از جا می جهد و فریاد می زند: پس چرا نشسته ای!؟ بلند شو و همین الان تکلیف را یکسره کن. *** عباس و برادرانش عبدالله و جعفر و عثمان، در کنار امام و در زیر خیمهی او نشسته اند که صدای فریادی از راه دور را می شنوند: من شمر بن ذی الجوشنم. کجایند خواهرزاده های من؛ عباس و عبدالله و جعفر و عثمان؟ عباس به احترام محضر امام، فریاد را نشنیده می گیرد و لب از لب نمی گشاید و دیگر برادران نیز به تأسی از عباس سکوت می کنند. امام که او نیز این فریاد را شنیده است، می گوید: پاسخش را بدهید اگرچه مردی فاسق است. عباس به اطاعت از امر امام از جا بلند می شود امّا به اقتضای ادب، صدایش را به پاسخ در محضر امام بلند نمی کند، از خیمه بیرون می آید و به ردّ صدا پیش می رود. شمر است با امان نامه ای در دست، بی سلام و بی مقدمه می گوید: شما به اقتضای قوم و قبیله، خواهرزاده های منید. دلم نیامد که در این سپاه بمانید و جانتان را ببازید. این است که برایتان از ابن زیاد امان گرفته ام. عباس خشم آگین دندان می ساید و بی تأمل می گوید: خدا تو را و امان نامه ات را لعنت کند. تو به فکر خویشاوندی ما و خودت هستی اما به خویشاوندی حسین(علیه السلام) با رسول الله فکر نمی کنی!؟ ما در امان باشیم و فرززند رسول خدا در امان نباشد!؟ برای ما طوق طاعت ملعون و ملعون زاده ها را آورده ای!؟ بی لحظه ای درنگ برگرد. ما در امان خداییم و نیازی به امانِ زادهی سمیه نداریم. شمر دست از پا درازتر راه مراجعت پیش می گیرد. عباس به خیمهی امام باز می گردد و گزارش مذاکره را عیناً تقدیم محضر امام میکند. و امام دل عباس را که از خباثت دشمن به درد آمده به دعای خیری مرهم می نهد. وقتی که ماه باشی، پلنگها هم خودشان را به بلندی می رسانند و به طمع چنگ انداختن بر صورتت جست و خیز می کنند. و چه عبث! رسوایی خودشان را در دره های هلاکت رقم می زنند. همان دیشب که آنها در خیمه هایشان دربارهی امان نامهی تو گفتگو می کردند، تو بنی هاشم را در خیمه ای جمع کرده بودی و آنها را برای جنگ امروز و دفاع از امام تشجیع می کردی. من از خیمه درآمدم تا سری به خیمهی حسین بزنم و دیداری با حسین تازه کنم. دیدم که حسین در خیمه اش تنها نشسته است و به مناجات با خدا و تلاوت قرآن مشغول است. به خودم گفتم: چنین شبی نباید حسین را تنها می گذاشتم. و چنین شبی برادران و اصحابش نباید او را تنها بگذارند. به سمت خیمه شما آمدم تا از شما بخواهم که نزد حسین بروید و در کنار او باشید. وقتی به خیمه شما رسیدم، اول صدای تو را از پشت خیمه شنیدم و بعد خودت را از شکاف خیمه دیدم که بنی هاشم را چون حلقه ای دور خودت جمع کرده ای و خطبه می خوانی. چنان شبیه حسین حرف می زدی که اگر کسی تو را نمی دید، گمان می کرد که حسین مشغول خطبه خواندن است. بعد از حمد و ثنای خدا و سلام و صلوات بر پیامبر. گفتی: برادرانم! برادرزاده ها و عموزاده هایم! فردا چه می کنید؟ همه گفتند: امر، امر شماست. تو گفتی : فردا اول این شما هستید که به میدان می روید و بعد اصحاب و دیگران. مبادا اصحاب، پیش از شما بنی هاشم، پیش پای مولایمان حسین بجنگد و کشته شوند. ما که به امام نزدیکتریم، محق تر و وظیفه مند تریم در دفاع و محاربه. پس اول ما و بعد اصحاب. همه گفتند: همین که شما می فرمایی! و از جا بلند شدند و با تو و یکدیگر پیمان بستند که سر به فرمان تو بسپارند و در جانفشانی از دیگران پیشی بگیرند. من که این حال را دیدم، منصرف شدم از ورود به خیمهی شما. امّا دلم آرام گرفت و قلبم شادمان شد. خواستم به خیمهی حسین برگردم. از کنار خیمهی حبیب رد شدم. دیدم در آنجا هم غوغا و ولوله ای است. حبیب در میان اصحاب ایستاده است. همانطور که تو ایستاده بودی در میان بنی هاشم. و به آنان می گوید: روشن و واضح بگویید که برای چه به اینجا آمده اید؟ همه می گویند: آمده ایم که فرزند غریب فاطمه را یاری کنیم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |