زمانی که امام به خلافت رسید، بر آن شد تا عبد الله بن عباس را به حکومت شام بفرستد. مقدمتاً نامه ای به معاویه نوشت. معاویه پاسخی به نام امام نداد و تنها نامه سفیدی را که در آن نوشته شده بود: «از معاویه به علی بن ابی طالب»، برای آن حضرت فرستاد. کسی که نامه را آورده بود گفت: از طرف مردمی می آید که معتقدند تو عثمان را کشته ای و جز به کشتن تو رضایت نمی دهند. این ماجرا همراه شد با آغاز مساله شورشیان جمل که امام را برای مدتی به خود مشغول داشت. پس از خاتمه ماجرای جمل، امام در کوفه مستقر شد، زیرا روشن بود که به زودی با سپاه شام درگیر خواهد شد. امام از کوفه با فرستادن نامه ای به معاویه کوشید تا او را به اطاعت از امام مسلمین قانع کند. امام ضمن نامه ای، به معاویه نوشتند که خلافت او بر اساس معیارهایی که تا آن زمان بوده است هیچ مشکلی ندارد و او باید آن را بپذیرد. امام در این نامه نوشتند: «...همان کسان که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کرده بودند و بر همان پایه و روشی که با ایشان بیعت شده بود، با من بیعت کرده اند، از این رو هیچ فرد حاضر را چاره ای نیست مگر آن که اختیار بیعت کند... اگر خود را دچار بلا سازی (و به سرکشی ادامه دهی) من با تو بجنگم و از خدا بر ضدت یاری گیرم. درباره قاتلان عثمان سخن بسیار گفته ای، نخست بدان راهی که مسلمانان می پیمایند در آی و سپس با آنان به محاکمه نزد من آی تا تو و آنان را بر کتاب خدا وادارم...». زمانی که جریر بن عبد الله نامه امام را به معاویه داد و از او خواست تا از فتنه انگیزی دست برداشته و به جماعت مسلمانان بپیوندد، معاویه از مردم خواست تا در مسجد جمع شوند. معاویه با فریب دادن شرحبیل بن سمط کندی که از اشراف شام و رئیس یمنی های آن دیار بود، توانست حمایت شمار فراوانی از مردم شام را جلب کند. معاویه مرتب کسانی را نزد او می فرستاد تا برای وی شهادت دهند که علی (ع) عثمان را کشته است. معاویه به جریر بن عبد الله که از طرف امام آمده بود، گفت: «به علی (ع) بنویس که شام و مصر را برای من قرار دهد و زمانی که درگذشت، بیعت کسی را بر عهده من نگذارد. در این صورت من کار را به او وامی گذارم و او را به عنوان خلیفه می شناسم». جریر این مطلب را به امام نوشت و آن حضرت پاسخ داد: «مغیره در مدینه به من این پیشنهاد را کرد و من قبول نکردم، من چنین نخواهم بود که لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا ، خداوند مرا به گونه ای نخواهد دید که گمراه کنندگان را به عنوان بازوی خود استفاده کنم». به هر روی جریر بن عبد الله بجلی پس از گذشت چهار ماه از شام به کوفه بازگشت. مالک سخت او را توبیخ کرده و متهم کرد که در شام دین خود را به معاویه فروخته است. اندکی بعد جریر کوفه را به قصد قرقیسا ترک کرد. امام، پس از رفتن او خانه او و ثویر بن عامر را که به وی ملحق شده بود به آتش کشید. در این زمان، عمرو بن عاص، در فلسطین بسر می برد. وی از همانجا مردم و حتی رعایا را بر ضد عثمان تحریک می کرد. گویند پس از کشته شدن عثمان، از فرزندانش پرسید او چه بایست بکند. فرزندش گفت «نزد علی (ع) برو». عمرو گفت: «اکنون که نزد علی بروم خواهد گفت: تو نیز همانند یکی از مسلمانان هستی و از حقوقی مساوی با آنها برخورداری. اما معاویه مرا شریک در کار خود می کند». پیوستن عبید الله بن عمر به معاویه در شام -که به دلیل ترس از امام در قصاص وی به دلیل کشتن هرمزان و دو نفر دیگر در مدینه بود- بهانه معاویه را در داشتن فرزند خلیفه دوم تکمیل کرده و از نظر تبلیغی برای معاویه که متکی به این مسائل بود، اهمیت بالایی داشت. معاویه به مردم مدینه نوشت که «ما برای انتقام خون عثمان برخاسته ایم و اگر پیروز شدیم کار را همانند شورایی که عمر درست کرد سامان خواهیم داد، ما طالب خلافت نیستیم». معاویه کوشید تا کسانی چون سعد بن ابی وقاص، عبد الله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامة بن زید را که شنیده بود با امام بیعت نکرده و یا حاضر به متابعت از وی در جنگهایش نشده اند، فریب دهد. او در این نامه ها مرتب از شورا سخن می گفت. هیچ کدام از افراد مزبور پاسخ مساعدی به وی ندادند. حاصل جمع سخنان سعد بن ابی وقاص این بود که خلافت حق اوست. زیرا علی (ع) مشکل دارد و دیگران نیز که همگی مرده اند. تنها می ماند سعد وقاص! نظر امام علی (ع) درباره «قاعدین» آن بود که این افراد: «خذلوا الحق و لم ینصروا الباطل» حق را خوار کردند، و باطل را یاری نکردند. در این فاصله، دو نامه مفصل میان معاویه و امام رد و بدل شد که نکات مهمی را در بر داشت. معاویه در نامه خود به امام نوشت که پس از رسول خدا (ص) خلفای سر کار آمدند که «تو بر همه ایشان رشک بردی و با همه گردنکشی کردی. و ما آن عصیان را در نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههایی که از دل بر می کشیدی و در تاخیر تو از (بیعت با) خلفا دریافتیم». معاویه در ادامه از دشمنی امام با عثمان سخن گفت و این که در کنار خانه او کشته شد و او صدایش در نیامد و اگر می خواست می توانست جلوی قتل او را بگیرد. اکنون هم اگر راست می گوید قاتلان عثمان را به او بسپارد تا با او بیعت کند. امام در پاسخ نوشتند که: «تو از رشک بردن من برخلفا و تأخیرم از بیعت با آنها و گردنکشی من بر ضد ایشان سخن گفتی. اما درباره گردنکشی، پناه بر خدا اگر هرگز چنان بوده باشد. و اما تاخیر من در موافقت با ایشان و ناخوشایندی از کار آنان، من در این مورد از کسی پوزش نمی خواهم». جوّ کوفه در این زمان به قدری مناسب بود که کسی جرات مخالفت و یا حتی اظهار دیدگاه مخالفی را نداشت. با این حال، شک و تردید حتی برای افرادی که تا اندازه ای سالم بودند، کما بیش وجود داشت. ابو زبیب بن عوف، از امام خواست تا رسماً برای او شهادت دهد که راهی که در قطع پیوند ولایت با سپاه شام رفته و جای آن را به دشمنی با آنها می دهند، راه حق است. گروهی از اصحاب عبد الله بن مسعود- که زمانی در کوفه مسؤول بیت المال بود- هم نزد امام آمدند و گفتند: ما همراه شما می آییم، اما لشکرگاه ما جدا خواهد بود. این از آن رو است تا ببینیم چه کسی بر باطل بوده و بغی می کند. پس از آن که امام مطمئن شد معاویه جز زبان زور چیزی نمی فهمد و از سوی دیگر بزرگان کوفه مدافع وی در جنگ با شام هستند، در خطبه ای عمومی مردم را به جهاد فرا خواند. در این زمان، محمد بن ابی بکر، که از طرف امام، حاکم مصر بود، در نامه ی مفصلی به معاویه نوشت: «تو و پدرت همچنان فتنه ها بر ضد دین خدا برانگیختید، و برای خاموش کردن پرتو اسلام کوشیدید، و دسته بندی ها کردید، و احزاب تشکیل دادید، و مال و مایه گذاشتید و بدین منظور با قبایل (مخالف اسلام) رفت و آمد کردید. پدرت بر این روش بمرد و تو بر همین پایه جایش را گرفتی؛ و گواه بر این، باقیمانده دسته ها و احزاب مخالف و سران دورویی و دو دستگی و مخالفان پیامبر خدا (ص) هستند که به تو پناه آورده اند و تو آنان را زیر بال و پر گرفته ای». معاویه نامه ای در جواب او نوشته با این خطاب: «به نکوهش گر پدر خویش. نامه ات به من رسید... اگر آنچه ما بر آنیم درست است، پدر تو آغاز گرش بوده و اگر جور و ستم ست باز هم پدرت پایه اش را گذاشته است. ما شرکای او هستیم و به رهنمود او رفته و از کار او پیروی کرده ایم! اگر پدرت، پیش از ما این راه نپیموده بود ما با پسر ابوطالب، مخالفتی نمی کردیم!». کوفه آماده نبرد با شام شد. امام دستور دادند تا جنگجویان در نخیله، که اردوگاه نظامی کوفه بود، اجتماع کنند. این امر، معاویه را نیز بر آن داشت تا منبر کوفه را با لباس خونین عثمان، آزین بسته، و در حالی که هفتاد هزار شیخ پیرامون آن گریه می کردند، مردم شام را برای مقابله با سپاه عراق آماده کند. سپاه مقدم امام در مرز روم، در شمال عراق و سوریه با سپاه مقدم شام به فرماندهی ابو الاعور سلمی برخورد کرد. امام مالک را بسوی آنها فرستاد و به او تاکید کرد که به هر روی نباید آغازگر جنگ باشد. با آمدن مالک، سپاه شام درگیری را آغاز کرده و دو طرف چندی به نبرد با یکدیگر پرداختند. پس از آن، سپاه شام عقب نشینی کرد. گفته شده است که شمار سپاه شام بالغ بر یکصد و بیست هزار نفر بوده است. سپاه امام نیز زمان خروج از کوفه بالغ بر هشتاد هزار نفر بوده که در راه نیز تعدادی از مردم مدائن به آن افزوده شدند. در تمام این حوادث، مالک نقش محوری داشته و قوی ترین برخوردها را با شامیان داشته است. با پایان یافتن ذی حجه، محرم فرا رسید و قرار شد تا جنگ متوقف شود. مذاکرات میان نمایندگان امام با معاویه به جایی نرسید. او شرط اصلی خود را کشتن افرادی چون عمار، عدی بن حاتم، مالک و کسانی که به نظر او در قتل عثمان دست داشتند، قرار داده بود. این چیزی بود که نه برای امام و نه برای قبایل عراق به هیچ صورتی پذیرفته نبود. حدود بیست هزار نفر از سپاه عراق جدا شده و گفتند که ما قاتل عثمان هستیم! اصرار معاویه نیز بر این شرط به همین دلیل بود که می دانست اینان زیر بار چنین چیزی نمی روند. یعقوبی نوشته است که هفتاد نفر از اهل بدر، هفتصد نفر از بیعت کنندگان رضوان، و چهار صد نفر از دیگر مهاجر و انصار، همراه امام علی (ع) بودند. عمار یاسر از کسانی بود که در سخن گفتن بر ضد معاویه بسیار صریح بود... او در خطبه ای که در صفین ایراد کرد، بر این نکته تاکید کرد که اینان از روی نیرنگ خون عثمان را مطرح کرده اند، اما هدف آنان این است تا «لیکونوا بذلک جبابرة و ملوکا». عمار در صفین، برای بسیاری به صورت علامت تشخیص حق از باطل بود. رسول خدا (ص) درباره او فرموده بود: «تقتلک الفئة الباغیه»... عمرو بن عاص خود این حدیث را روایت کرده بود. معاویه در این که چرا این حدیث را نقل کرده اعتراض کرد... قرار شد عمرو با عمار، در حضور شماری از دو طرف، رو در رو به بحث بپردازند. عمار به عمرو که فریبکارانه می گفت: «ما برای چه می جنگیم؟ تو مطاع ترین فرد در میان این سپاه هستی، کاری بکن که از خونریزی جلوگیری شود»، گفت: اکنون به تو خواهم گفت که برای چه با تو می جنگیم. پیامبر خدا (ص) به من امر فرمود تا با پیمان شکنان بجنگم و مرا فرمود با کجروان «قاسطین » بجنگم که همین خود، شمایید... عمار در ادامه درباره عثمان گفت: او دروازه بدیها را بر شما گشود. عمرو پرسید: آیا علی او را کشت؟ عمار گفت: نه، بلکه خداوند، پروردگار علی او را کشت. عمرو گفت: آیا تو هم در میان قاتلان بودی؟ عمار گفت: من با آنان که او را کشتند بودم و امروز نیز همرکاب آنان پیکار می کنم. عمرو بن عاص به شامیان همراه گفت: ببینید او اعتراف می کند که عثمان را کشته است! عمار در یکی از روزهایی که جنگ با شدت در جریان بود، به شهادت رسید... شعری از عمار درباره جنگ با شامیان و توجیه دینی آن نقل شده که جالب است: نحن ضربناکم علی تنزیله بسیاری از سپاهیان برجسته امام نیز به شهادت رسیدند. یکی از شهدای صفین اویس قرنی، عارف نامی است که منزلتی بزرگ در میان مسلمانان داشته و دارد. هاشم بن عتبه معروف به هاشم المرقال، که یک چشم خود را در فتوحات از دست داده بود، از فداکارترین یاران امام بود که در صفین به شهادت رسید. او برادر زاده سعد وقاص بود. از دیگر یاران امام که در صفین به شهادت رسید، خزیمه از اصحاب رسول خدا (ص) بود که آن حضرت گواهی او را به جای دو گواهی پذیرفت، و به همین دلیل به «ذو الشهادتین» مشهور بود. پس از شهادت آنان، هنوز چهره هایی چون اشتر (که معاویه او را شیر سیاه لقب داده بود)، عدی بن حاتم و قیس بن سعد در میان سپاه دیده می شدند. شماری از زنان کوفی نیز در صفین حضور داشتند و با اشعاری که می سرودند و در آنها از امام ستایش کرده فضایل آن حضرت را بازگو می کردند، سپاه عراق را بر ضد شامیان تحریض می کردند. معاویه جز جنگ، از راههای دیگری می کوشید تا سپاه عراق را بشکند. وی نامه های مختلفی به ابو ایوب انصاری، عبد الله بن عباس و دیگران نوشته و به بهانه جلوگیری از خون ریزی و حتی وعده خلافت به ابن عباس، کوشید تا آنان را به مخالفت با امام وادار کند. به علاوه با بخششهای مالی مکرر او به سپاهیانش، وضع را بگونه ای کرد که: لم یبق من اهل العراق احد فی قلبه مرض الا طمع فی معاویه، در میان اشخاص مساله دار عراق کسی نماند جز آن که طمع در معاویه کرد و این وضع تا اندازه ای بود که امام را آزرد. شامیان به شدت سخن از خونریزی زیاد به میان آورده و این گونه تبلیغ می کردند که سخت در پی خاتمه دادن به جنگ هستند. چنین اقدامی جز برای آن نبود که جلوی شکست شام را گرفته و احیانا شکاف و اختلافی در سپاه عراق ایجاد کنند. در یکی از همین روزها یکی از شامیان به میان دو سپاه آمد و پیشنهاد کرد تا برای جلوگیری از خونریزی سپاه عراق به عراق بازگردد و سپاه شام به شام. امام با تایید صداقت او فرمود: می دانم که این پیشنهاد را از سر خیرخواهی و دلسوزی ارائه کردی، ولی من در این کار که اندیشه ام را به خود داشته بود، نیک نگریسته و آن را به دقت زیر و رو کرده و جوانبش را سنجیده ام، و راهی جز تن دادن به جنگ یا انکار آنچه خداوند بر محمد (ص) وحی فرموده نیافتم. به راستی خداوند تبارک و تعالی از دوستداران خود خوش ندارد که طغیان و سرکشی بر زمین چیره آید و ایشان خاموش بمانند و بدان تن در دهند، امر به معروف نکنند و نهی از منکر ننمایند. از آن رو دیدم جنگ با همه دشواریهایش برایم آسانتر از تحمل غل و زنجیرهای دوزخ است. در یکی از آخرین روزهای جنگ، نبرد چنان سخت شد که از نماز صبح آغاز شد و تا نیمه شب ادامه یافت. در تمام این مدت، اشتر به کار تحریک و تحریض سپاه مشغول بود. این شب را «لیلة الهریر» نامیده اند. مجددا جنگ از نیمه آن شب آغاز شد و تا ظهر فردا ادامه داشت. امام ضمن خطبه ای فرمود: جز یک نفس از دشمن نمانده است. فردای لیلة الهریر، که جنگ تا ظهر آن ادامه داشت، پانصد قرآن بر سر نیزه های شامیان رفت. فریاد بلند بود که ای گروه عرب! به زنان و دختران خود بیندیشید، اگر شما نابود شوید، فردا چه کسی در برابر رومیان و ترکان و پارسیان در ایستد؟ این اقدام سبب شد تا کم کم در میان سپاه عراق این ندا شنیده شود که دشمن حکمیت قرآن را پذیرفته است و ما حق جنگ با آنها را نداریم. امام به شدت در برابر این سخن ایستاد و اعلام کردند که این کار، جز فریب چیزی نیست. صعصعه می گفت: اقدام معاویه بعد از آنی بود که شنید اشعث بن قیس در لیلة الهریر، از زنان و دختران یاد کرده و این که عرب در حال نابودی است. نخستین مخالف جدی امام نیز برای استمرار جنگ، همین اشعث بود. پیش از این اشاره کردیم که خبر مکاتبه وی با معاویه از همان زمان عزل او از آذربایجان در اخبار تاریخی آمده است. حداقل مساله درباره اشعث آن است که از آغاز، زمینه انحراف داشته و کم کم به این سمت کشیده شده است. در بحبوحه درگیریها، سخنانی از او بر ضد معاویه و در تحریض سپاه عراق در دست داریم. باید دانست که عنادهای قبیله ای نقش مهمی داشته و چه بسا اعتنای به حق امام به مالک، سبب رنجش اشعث شده باشد. بالا گرفتن اختلاف در میان سپاه امام کار را سخت دشوار کرد. امام احساس کرد که دیگر فرمانده نیست، بلکه این مردم هستند که دستان او را بسته و بر وی امیر شده اند. با این حال امام برخاست و فرمود: من سزاوارترین افراد برای پذیرفتن حکمیت کتاب خدا هستم، اما معاویه و اصحابش اصحاب دین و قرآن نیستند، من آنها را بهتر از شما می شناسم. از کوچکی با آنها بوده ام. در این لحظه حدود بیست هزار نفر از سپاه عراق نزد امام آمده بدون آن که آن حضرت را «امیر المؤمنین» خطاب کنند، از او خواستند تا حکمیت قرآن را بپذیرد. امام ضمن نامه ای به معاویه با قید این که ما می دانیم تو اهل قرآن نیستی، پذیرفتن حکمیت قرآن را یاد آور شد. اشعث نزد معاویه رفت و از وی درباره چگونگی اجرای حکم قرآن سؤال کرد. او گفت: بهتر است یک نفر از سوی ما و فرد دیگری از سوی شما بنشینند و درباره حکم قرآن در این باره اظهار نظر کنند. پس از آن جمعی از قراء شام و عراق در میان دو سپاه آمدند، مدتی قرآن خواندند و متفق شدند که آنچه را قرآن احیا کرده احیا کنند. پس از آن اهل شام، عمرو بن عاص را برگزیدند. اشعث و شماری دیگر از کسانی که بعدا در گروه خوارج در آمدند، ابو موسی اشعری را پیشنهاد کردند. امام به دلیل مخالفت ابو موسی با وی در جنگ جمل حاضر به قبول وی نشد، اما آنها در این باره اصرار کردند. پیشنهاد امام، ابن عباس و یا اشتر بود، اما آنها گفتند: اشتر عقیده به جنگ دارد. ابن عباس نیز نباید باشد، زیرا عمرو بن عاص از مضری هاست، طرف دیگر باید یمنی باشد. (لا و الله لا یحکم فیها مضریان حتی تقوم الساعة) امام اصرار را بی مورد دید و فرمود: هر کاری می خواهید بکنید. بدین ترتیب قرار شد تا قرارنامه ای نوشته شود. در این قرارنامه با اشاره به انتخاب این دو نفر از سوی مردم شام و عراق، آمده بود که قرار است تا درباره آنچه اینها اختلاف کرده اند نظر بدهند: «به این شرط که آن دو در داوری خود از آنچه در قرآن نگاشته شده تجاوز نکنند. و اگر در قرآن نیافتند کار را به مدار سنت جامع پیامبر خدا (ص) برگردانند و به هیچ روی نباید به خلاف تکیه کنند». در این قرار نامه، حقوق مساوی برای امام و معاویه قرار داده شده بود. در وهله اول نام امام همراه تعبیر «امیر المؤمنین» آمد که معاویه زیر بار نرفت. اشعث اصرار کرد تا این عنوان حذف شود، امام فرمود: سبحان الله؛ سنتی چونان سنت پیامبر (ص)، جایی که سهیل بن عمرو نماینده مشرکین اصرار کرد تا در صلحنامه حدیبیه، عنوان «رسول الله» حذف شود. به هر روی قرار نامه نوشته شد. وقتی به امام خبر دادند که مالک از این قرارنامه راضی نیست، امام فرمود: وقتی من راضی شوم مالک هم راضی خواهد شد، و من راضی شدم. از این که می گویید او از من فاصله گرفته، من به او چنین گمانی ندارم، در میان شما دو تن و حتی یک نفر چون او که این چنین درباره دشمنش بیندیشد نیست. امام در ربیع الاول سال 37 به همراه سپاه به کوفه بازگشت. آن حضرت چهار صد نفر را به فرماندهی شریح بن هانی همراه ابو موسی اشعری اعزام کرده و عبد الله بن عباس را به عنوان امام جماعت آنان همراهشان کرد. به علاوه ابو موسی را نیز از ماهیت پلید معاویه آگاه کرده و نصایح فراوانی به او کرد. ابو موسی بر احیای سنت عمر در امر شورا تکیه داشت. یکبار نیز از عبد الله بن عمر سخن گفت، اما عمرو گفت: فرد ضعیفی چون او نمی تواند چنین کاری را عهده دار شود. ابو موسی بر این عقیده بود که نخست باید از این که یکی از دو نفر امام و معاویه خلیفه باشند، بدر آییم تا پس از آن کسی را انتخاب کنیم. بنابر این اظهار خلع این دو فرمانروا، از نظر ابو موسی اولویت داشت. عمرو نیز این امر را پذیرفت و زمانی که ابو موسی بر بالای منبر خلع فرمانروایی امام را اعلام کرد، عمرو بن عاص اعلام کرد: او تنها حق خلع علی را داشت. اما من خلافت را به معاویه واگذار می کنم! ابو موسی فریاد اعتراض برآورد و به عمرو دشنام داد، ابو موسی عمرو را سگ خواند و عمرو ابو موسی را الاغ، و مجلس آشفته شد به این ترتیب، بدون آنکه سخن از قرآن و سنت پیامبر (ص) باشد، و تنها به بهانه سنت عمر، ماجرای حکمیت خود منشا اختلاف دیگری در میان شام و عراق شد. از آن پس مردم شام، معاویه را «امیر المؤمنین» نامیدند و این مهمترین نتیجه حکمیت برای شامیان بود. ابو مخنف می گوید: زمانی که مردم عراق به سوی صفین می رفتند، همه با یکدیگر دوست و مهربان بودند. اما زمانی که بازگشتند، همه نسبت به یکدیگر بغض و عداوت داشتند. امام از سخنان آنها غمگین شد... ***
«هنوز خیلى جا وجود دارد براى تحلیل و تبیین و روشن کردن زوایا و ابعاد این فتنهاى که دشمن طراحى کرده بود». امام خامنه ای - 89/10/19
بعضی از اتفاقاتی که در فتنه ی 88 افتاد، در یک سال اخیر و با پیش آمدن سالگرد آن، مورد توجه رسانه ها قرار گرفت. اما اتفاقاتی که نیفتاد، یعنی نقشه هایی که با هوشیاری مردم و نخبگان نظام خنثی شد، کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
یکی از این اتفاقات، سناریوی «وحدت ملی» بود. برنامه ای به ظاهر موجه، با هدف بازگرداندن فتنه گران به صحنه ی سیاسی کشور که سال گذشته در چنین روزهایی (بعد از یوم الله 9 دی) کلید خورد، اما واکنش های جدی و هوشیارانه، آن را در نطفه خفه کرد.
همزمان با بیانیه 17 موسوی که در آن 5 شرط(!) خود برای آشتی با نظام را مطرح کرده بود (همان بیانیه ای که هتک حرمت کنندگان عاشورا را «مردم خداجوی» خوانده بود!)، از طرفی هاشمی رفسنجانی و اطرافیانش رایزنی های خود با مراجع و جناح سنتی اصولگرایان برای متقاعد کردن آنها برای حمایت از طرح وحدت ملی را شروع کردند، و از طرف دیگر محسن رضایی در نامه ای سرگشاده به رهبر انقلاب با «پیشنهاد سازنده» خواندن پیشنهاد موسوی که «میتواند سرآغاز یک حرکت وحدت بخش در جبهه معترضین با دیگران باشد»، برای آقا این طور تعیین تکلیف کرد که با «صدور پیامی و یا رهنمودهایی در یک سخنرانی» زمینه را برای بازگشتن «کسانی که اشتباهاتی داشته اند» (اشتباهات کوچکی مثل تلاش همه جانبه برای براندازی نظام!) و «آغاز همکاری با یکدیگر» فراهم نمایند!
شاید طراحان این سناریو به ذهن شان خطور نمی کرد که معنای واقعی این حرف های به ظاهر خوب شان، چه زود توسط مردم و نخبگان حزب اللهی فهم شده و با واکنش آنها مواجه می شود.
اولین واکنش متعلق به روح الله حسینیان بود که با ذکر محورهای مشترک بیانیه موسوی و نامه رضایی، تأکید کرد که «نامه رضایی و بیانیه موسوی از یک مرکز مشترک طراحی می شود».
الیاس نادران هم با بیان اینکه «نامه رضایی به نوعی انحرافی تر از بیانیه موسوی بود»، گفت «رضایی هنوز ابعاد فتنه را درک نکرده است».
و حسین شریعتمداری سرمقاله خود در این موضوع را با این جملات آغاز کرد: «خوشبینی حکم می کند که نامه سرگشاده آقای محسن رضایی به رهبر معظم انقلاب را ناشی از درک سیاسی اندک ایشان تلقی کنیم، ولی برخی از شواهد و قرائن موجود و آنچه در متن این نامه آمده است، زمینه چندانی برای خوش بینی باقی نمی گذارد».
دانشجویان حزب اللهی هم -مانند اتفاقات دیگر فتنه ی 88- با ابتکارات خود جریان سازی لازم در این زمینه را انجام دادند. از جمله، جمعی از دانشجویان دانشگاه های تهران کلیپی راجع به «حکمیت» ساخته و با نوشتن نامه ی زیر، آن را برای محسن رضایی ارسال کردند:
جناب آقای محسن رضایی
دبیر محترم مجمع تشخیص مصلحت نظام
با سلام
پیرو نامه ی سرگشاده ی جنابعالی به رهبر عزیز انقلاب، که یادآور ماجرای تلخ «حکمیت» شد و با هوشیاری و پاسخ قاطع دانشجویان و نخبگان انقلابی مواجه گردید،
از شما دعوت می کنیم تا با مرور تاریخ صدر اسلام، ملاحظه نمایید کسانی که حرف به ظاهر حقی را می زدند و شعارشان ایجاد وحدت و آرامش در جامعه بود، چگونه با تحمیل نقشه ی دشمنان، خون به دل امیر مومنان کرده و مانع برقراری وحدت و آرامش واقعی در جامعه شدند.
کلیپی که تهیه و به پیوست خدمت تان ارسال شده، صرفاً جهت یادآوری این موضوع می باشد.
امیدواریم از این پس با توجه بیشتر به صحنه ی سیاسی کشور، با جبران این اقدام، در جایگاه رفیع سربازی ولایت قرار بگیرید.
جمعی از دانشجویان دانشگاه های تهران
متن زیر، خلاصه ای از فصل جنگ صفین از کتاب تاریخ خلفا (جلد دوم تاریخ سیاسی اسلام) نوشته ی آقای جعفریان است. هرچند مطالعه ی متن کامل توصیه می شود، اما در نوشته ی زیر سعی شده نکات مهم فصل جنگ صفین با حفظ روال تاریخی متن آورده شود.
جا دارد ماجراهای بسیار درس آموز و بصیرت بخشی مانند «تحمیل حکمیت» را دقیق تر مطالعه کرده و با جزئیات آن آشنا شویم.
سیروا الی الاحزاب اعداء النّبی
سیروا فخیر النّاس اتباع علی
فالیوم نضربکم علی تاویله
امام از معاویه خواست تا با یکدیگر مبارزه کنند، هر کدام پیروز شدند، حکومت از آن او باشد. معاویه حاضر به پذیرش این پیشنهاد نشد. یک بار نیز با عمرو روبرو شد که عمرو با آشکار کردن عورت خود و استفاده از حیای امام توانست از معرکه بگریزد.
تنها سه چار گام... نه ... این گام آخر است
اما صدای کیست که از دور می رسد؟
گویا صدای ناله ی «برگرد? اشتر!» است
این ناله ضعیف و گرفته از آن کیست؟
من باورم نمی شود از حلق حیدر است
مالک! رها کن آن سوی میدان و بازگرد
این سو پر از معاویه های مکرر است
این کوفیان فریب چه را خورده اند؟ هان!
از شام نیز روز تو کوفه سیه تر است
امروز پاره پاره قرآن به نیزه هاست
فردا سری که قاری آیات پرپر است...
تاریخ! گوش دار به این هق هق بلیغ
این شقشقیه ای که دوباره به منبر است:
حتی عقیل طاقت عدلم ندارد? آه
من یوسفم? که است که با من برادر است؟!
(محمدمهدی سیّار)
سخنانی از آیت الله عبدالکریم حقشناس
اشاره
گلشنِ تاریخِ پر افتخار ایران اسلامی، همواره به شمیم حضور شجرة طیّبة صاحبدلان روشن ضمیر و دانشوران پاکنژاد، عطرآگین بوده و گسترة آسمان علم و عرفان اسلامی، پیوسته به ستارگانِ وجودِ پر فروغِ عالمان ربّانی و عارفان اهل یقین، مزیّن بوده است. از زمرة این فرهیختگانِ وادیِ علم و معرفت، حضرت آیت الله عبدالکریم حقشناس است. آنچه پیش روی دارید، یکی از سخنرانیهای این مرد بزرگ است.
امیرالمؤمنین(ع) در «نهج البلاغه» امام حسن(ع) را مخاطب قرار داده و میفرماید: حسن جان! «فابک علی خطیئتک؛1 بر گناهانت گریه کن.» و در بیان قضیة ملک الموت میفرمایند: «و کن منه علی حذر2؛ و از ملک الموت بر حذر باش.»
خدا شاهد است هر وقت من اینجا را میخوانم اصلاً نمیتوانم گریه نکنم! «و کن منه علی حذر»؛ یعنی باید آماده باشید، بابا جان!.
این آیة نورانی «أَوَلَمْ نُعَمِّرْکُم مَّا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَن تَذَکَّرَ؛3 [خطاب شود] آیا شما را به اندازهای عمر ندادم که هر که اهل پند شنیدن است، در این مدّت متذکّر شود و توبه نماید؟»
بارها عرض کردهام، باز هم میگویم که یکی از آقایان اهلِ علم در قم، بسیار مقدّس بود و در ایّام تابستان، نزد یکی از اساتید اخلاق، در «همدان» میرفت. بسیار جوان مهذّبی بود. چند دفعه ایشان از بنده حلالیّت طلبید و گفت: اوّلاً من یک قران به شما بدهکارم و یک قدری سستی کردم از اینکه حلالیّت بطلبم و در ثانی، چون حقّ استادی به گردن من داری، یک روز وقتی آمدی از اینجا بروی، من دیر بلند شدم و میترسم که احترام استاد را به جا نیاورده باشم و مسئول باشم.
ایشان، یکی از دهلیزهای قلبش گشاد شد و دکتر، بیماری ایشان را صعب العلاج یا لاعلاج تشخیص داده و گفته بود که بیشتر از شش ماه دیگر زنده نخواهد بود. غرض عرضم این است که پدرش نقل میکرد که هنگام جان دادن همینطور که دستش در دست من بود، گفت: آقا جان! ملک الموت آمد و بعد گفت: ای رُسُلِ پروردگار (چون بیشتر به صاحب الزّمان(ع) قسم میخورد) تو را به صاحب الزّمان(ع) با من ارفاق کنید.
اینها مربوط به زمان خاصّی نیست؛ انسان باید همیشه در حال مراقبه باشد، آقا جان!
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «فاستدرکوا بقیّة ایّامکم و اصبروا لها انفسکم؛4پس در این چند روزی که زندهاید، گذشته را جبران کنید و خود را به شکیبایی ورزیدن و سختی دیدن، خوی دهید.» یعنی «لیس لانفسکم ثمن الّا الجنّة فلا تبیعوها؛5 جانهای شما را بهایی نیست جز بهشتِ جاویدان، پس مفروشید جز بدان.» در هر پُستی هستی، هر که هستی، متعلّمی، معلّمی، بزرگی، کوچکی، آقا، خادم، هر که هستی، بقیّة عمرتان را درک کنید. «فاستدرکوا» یعنی دریابید.
بارها این شعر را خواندهام که:
از آن برد گنج مرا دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
آن وقتی که من باید از این سرمایة عزیزم ـ که عمر من است و پروردگار برای من قرار داده است ـ
محافظت میکردم، شیطان از این طرف و از آن طرف آن را از من ربود و با اینکه پروردگار فرموده است: «إِنَّ الشَّیْطَانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا؛ 5 در حقیقتشیطان دشمن شماست. شما [نیز] او را دشمن گیرید.» یعنی شیطان را دشمن بگیرید. امّا بنده، روی عدم توجّه و غفلت، او را دوست خود تصوّر کرده و سرمایهام را از دست دادم.
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی مده رایگانی
حالا بنازم به آن جوانی که از حالا متذکّر شده است و در مقابل این دشمن ایستادگی میکند. حضرت میفرماید: «و اصبروا لها انفسکم». در لغت «صبر» به معنای «خویشتنداری» است.
اگر یک قدری شما استقامت بفرمایید، از طرف پروردگار کمک میآید و شما را بر مخالفت امیال نفسانی، یاری میکند.
خیلی کم است آن ایّامی که شما در موعظه باشید و حال آنکه برعکس، بیشتر اوقات شما در غفلت گذشته است. حضرت میفرماید: «در غفلت بودید، در موقعیّت «تشاغل عن الموعظة» بودید. پس ایّام موعظه، در طول عمر شما، خیلی کم بوده است.»
و در خطبهای دیگر که نظر بنده را خیلی جلب کرد ـ هر چند همة فرمایشات ایشان نظر را جلب میکند ـ فرمودند که یکی از موانع این است، که انسان با اهل هوا و هوس همنشینی کند. «مجالسة اهل الهوی منساةٌ للایمان و محضرة للشیطان؛7 همنشینی با پیروان هوا و هوس، فراموش کردن ایمان و جای حضور شیطان است.»
من در برخورد با اشخاص، یک قدری حسّاسیت دارم. از بعضی اشخاصی که با آنها معاشرت دارم، توقّعات فوقالعادّه دارم. اگر من، استغنای طبع داشته باشم، دوست دارم رفقای من هم استغنای طبع داشته باشند.
اینکه حضرت امام خمینی(ره) فرمودهاند: علم اخلاق، در رأس علوم است، به این معنی است که اگر در کنار آیة محکم، علم تهذیب اخلاق نباشد، نتیجهای ندارد. این علوم، بدون علم تهذیب اخلاق، به درد نمیخورد.
چه بسا یادگیری علم توحید، میشود هواپرستی!
غیبت هم میکند، علم فلسفه هم میخواند! یا الهیّات به معنی اخص میخواند! این نتیجه ندارد، قربانت بروم.
حالا ببینید علم اخلاق، چه تغییری در انسان، ایجاد میکند. یک باب از کتاب «جامع السّعاد\» دربارة این است که آیا مطالب اخلاقی واقعاً در انسان تغییر ایجاد میکند؟ خیلی آقا. بسیار بسیار تأثیرگذار است.
حالا بنده یک نمونه برای شما نقل میکنم:
بنده وقتی مشغول به تحصیل شدم، دایی بنده خیلی متمکّن بود؛ میلیاردر بود؛ وقتی مدّتی پیش استادم مشغول به تحصیل شدم، ایشان هر روز یک حدیث برای ما میخواند. حضرت آیت الله العظمی بروجردی(ره) فرموده بودند: آقایان اساتید، برای شاگردان، قبل از درس یک حدیث بخوانند، تا اینها یک مقدار توجّه پیدا کنند. من به استادم گفتم که: دایی بنده هیچ توجّهی به من ندارد. استاد گفت: شما چی گفتی بابا جان؟ گفتم: ایشان میلیاردر است، ولی توجّهی به بنده ندارد. استاد گفت: این شعبهای از شعبات محبّت دنیاست، که در قلب تو رسوخ کرده است. هرچه زودتر باید این را از قلب خودت خارج کنی. دایی کدام است؟ باید امام زمان(ع) و خدا رزق تو را بدهند. «کفی الله برزق کل بریةٍ؛ خداوند رزق مخلوقاتش را کفایت میکند.»
همانطور که طبیب جسمانی، جسم را معالجه میکند، طبیب روحانی هم، روح را معالجه میکند.
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
باید بیایی و دوا بخواهی. چگونه است که اگر یک قدری، پوست دستت، زبر شود، زود به طبیب پوست مراجعه میکنی! اگر به اندازة یک درصد توجّهات مادّی، متوجّه مقام روحت بودی، حال و روزت بهتر از این بود.
چند سالی که ما در مکتب استاد، بودیم، تأثیراتی داشت، حالا ببینید چه اثری بخشید!
یک کسی بود به نام شیخ رضای علما، که قریب نود سال عمر داشت، ایشان یک روز به من گفت: من رفتهام پیش دایی شما و یک ماهیانة زیادی برای شما تعیین کردهام. بنده ناراحت شدم و به او گفتم: شما با اجازة چه کسی چنین کاری کردی؟! (ببینید مطالب اخلاقی چه تأثیری در من گذاشته است) گفتم: با اجازة چه کسی رفتی و چنین درخواستی برای من کردی؟! روز قیامت، در حضور پیغمبر(ص) گریبان تو را خواهم گرفت! گفت: بابا جان! من به شما احسان کردهام. گفتم: خیر، این کار شما، احسان در حقّ من نبوده است! باید بروی و به دایی بنده بگویی که اگر تو پول میخواهی به من حواله بده!
خوب اگر دایی حواله میداد، آیا من دروغ میگفتم؟ میتوانستم این حواله را بدهم؟ البتّه که میتوانستم، البتّه بر اساس توجّه به مقام مقدّس امام زمان(ع). به او گفتم: توبة شما این است که باید بروی و به دایی بنده بگویی که ایشان گفت: من نیاز به پول شما ندارم و اگر شما پول میخواهی، باید به من مراجعه کنی! و اگر این کار را نکنی، من از سر تقصیر تو نمیگذرم.
ببینید مطالب اخلاقی، چه تأثیری میگذارد! من همان کسی بودم که از دایی خودم، توقّع مالی داشتم.
من میخواهم رفقایم هم در کمال استغنا باشند. مگر کسی میتوانست بفهمد که من پول دارم یا ندارم. کسی جرئت نداشت این سؤال را بکند. غرضِ عرض بنده، داداش جون! «من استغنی اغناه الله؛8 کسی که استغنا داشته باشد، خداوند او را بینیاز میکند.»
البتّه، پروردگار، شما را امتحان میکند و بنده، دلم میخواهد، رفقای من همینطور باشند؛ امّا اگر خلاف این باشند، وای بر حال من!
خلاصه اینکه، مطالب اخلاقی اینقدر تأثیرگذار است.
«و مجالسة اهل الهوی منساة للایمان؛9 همنشینی با اهل هوا و هوس فراموشی ایمان است.» یک کسی از همین دانشجویان که در زمان پهلوی مدرسه میرفت، برای من نقل کرد که: آقا! وقتی من میآیم اینجا (مسجد)، یاد بهشت و قیامت تا مدّتی در وجود من است، امّا همین که (در زمان پهلوی) به دبیرستان پا میگذارم و با مردم عادّی، معاشرت میکنم؛ اصلاً بهشت و قیامت و ماوراءالطّبیعه را فراموش میکنم.
«و مجالسة اهل الهوی منساة للایمان» یعنی با اینها (اهل هوا) مجالست و همنشینی نکنید. سلامی و والسّلام ... اگر توانستی و قدرت داشتی، آنها را جذب میکنی والّا باید اجتناب کنی.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |